آوا جونمآوا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

آوای دلنشین زندگی ما

سفر

سلام شرمنده یه مدتی نبودم ، همونطور که خاله مائده جونی گفتن ، این چند وقت درگیر مسابقه بودم. همین جا از خاله مائده و بابا وحید برای متن های فوق العاده زیباشون متشکرم.       ان شا الله پنج شنبه این هفته یعنی 17 اسفند با عمو علی عازم سفر زیارت عتبات هستیم. امیدوارم یه روز قسمت بشه با هم بریم.   البته تو این سفر هم من از یاد شما غافل نمی شم!   شاید لازم باشه یه پلی بک داشته باشیم : وقتی مامان بهار ما رو با دادن خبر وجود ناز شما خوشحال کردند ، من و عمو علی چند روز بعدش عازم مشهد بودیم . یه شب تو تلویزیون یه برنامه درباره نوزادها نشون می داد ( فکر کنم رادیو هفت ) یه خانمی که برای زای...
14 اسفند 1391

خاله جون جونی سلام

گلكم ، عزيزكم ، خاله جون جوني سلام  من و عمو محسن هم مثل بقيه اعضاي خانواده بي صبرانه منتظر اومدنت هستيم. خداي بزرگ رو خيلي شاكرم كه وجود زيباي تو رو به خانواده ما هديه كرد. مدت طولاني بود كه جاي خالي شما در جمع خانواده احساس مي شد و حالا با حضورت شور و شوق زيادي رو به خانه آوردي . همه بخصوص مامان حاج خانم و بابا حاجي( به قول عمو محسن) خيلي خوشحالن. خاله سارا  كه ديگه خودشو كشته نسبت به هر چيزي كه براي توئه كلي ذوق مي كنه . احساسات مامان و باباتم  که واقعا ديدنيه .... فقط نمي دونم چرا اينقدر زمان دير ميگذره و شما زود بزرگ نميشي تا ما روي ماهتو زودتر ببينيم . البته اولين عكس پرسنلي تو ديديم ولي خوب خيلي ژست...
14 اسفند 1391

شیرین ترین خاطره عمرم

بازم سلام خاله جون می خوام امروز برات یه خاطره خیلی خیلی قشنگ تعریف کنم تقریبا یک ماه و نیم پیش ( دقیقا 15 دی ) ، ما خونه خاله الهام ( دختر خاله من و مامان بهار ) دعوت بودیم . بعد از ناهار مامان تی تی با جعبه شیرینی که گرفته بودن این خبر خوب رو به ما دادن و گفتن" خان جون شدم !!!!!!!!!!! "  من که اینقدر ذوق کردم که خدا می دونه و کلی بالا و پایین پریدم. نا گفته نماند که تا دو هفته پام شدیدا درد می کرد. که همش فدای تار موی شماو مامانت ! بعدشم من و خاله جونی و مامان بهار کلی احساساتی شدیم. دیگه از اون روز وقتی سر کلاس یوگا مربی می گه یه خاطره خوب رو تو ذهنتون یادآوری کنید لازم نیست کلی زور بزنم تا یه چیزی یادم بیاد ، و نه...
5 اسفند 1391